نقشه

مجيد منصوريخواه فومني
majid_foomani@yahoo.com

همه تقصيرا گردن بابا بود و گرنه رسول طفل معصوم كه حاليش نبود، تازه زبون باز كرده
بود و حرفاي صد من يه غاز بابا رو تكرار ميكرد. رسول سه ساله بود كه به محله جديد آمديم، بابام آدم بي عاري بود، از اون مردايي كه يك روز كار ميكرد و بيست روز ميخوابيد، اون هم چه خوابي. مامان زري ميگفت خونه آتيش هم بگيره بابات از خواب بلند نميشه، خواب نيست كه! مرگه خوابه! و ميان فاميل هم شايعه كرده بودند مامان زري با بيل بابا را بيدار ميكند.
خانه اي كه اجاره كرده بوديم انتهاي كوچه بود، از آن خانه هاي قديمي كلنگي كه جنب آن مغازه كوچكي قرار داشت و بابا به اصرار مامان زري و قولي كه به دايي محمود داده بود مجبور شد همزمان با خانه، آن مغازه نقلي را هم اجاره كند، اما با همان قاعده هميشگي كه هر موقع دلش خواست در مغازه را باز كند و موهاي اهالي محل را اصلاح كند. مامان زري با بابا اتمام حجت كرده بود كه اين آخرين مهلتي است كه به او ميدهد و اگر اين بار به قولش عمل نكند ، هر سه ما را ميگزارد و ميرود خانه دايي محمود و مامان بزرگ و همين اخطار براي مدتي باعث شد بابا بعدازظهرهاي آن سال آرايشگاه را باز كند. مشكل من هم از همين مغازه لعنتي شروع شد، لا اقل اگر آرايشگاه بابا نبود آن اتفاق نمي افتاد و شايد هم الان با آذر دوست بودم. بابا مشغول به كار شداما بعد سه ماه باز همان داستان هميشگي، مشتري ميآمد و مغازه تعطيل بود. من به دستور بابا با دستخط بچه گانه و مسخره ام روي يك كاغذ كاهي با ذغال نوشته بودم: (( در صورت بسته بودن درب منزل را بزنيد)) و كنار برگه هم يك فلش بزرگ كج و ماوج كه درب جنوبي خانه را نشان ميداد. ديگر عادت كرده بوديم كه مشتري ها در خانه را ميزدند و من و سها، خواهرم با بدبختي ميرفتيم كنار رختخواب بابا و با ترس و لرز در گوشش زمزمه ميكرديم: ((بابا مشتري اومده بگم ساعت چند بياد؟)) و بابا هم با چشمهاي ورغلمبيده سرمان داد ميزد: (( اي تف به گور باباتون ،يه كلام بگيد خونه نيست، جونتون در مياد)) و دوباره سرش را هول ميداد داخل لحاف و گور باباي مشتري!
بابا عادت عجيبي داشت همه كار ميكرد الا آرايشگري، شب تا صبح بيدار بود و مي افتاد به جان وسايل برقي و همين كه سفيدي صبح ميزد ميخوابيد. قضيه در زدن مشتري ها هم وقتي بيخ پيدا كرد كه بابا يك روز زد زير گوش سها كه : ((دخترك نفهم عارت ميآد بگي بابات خونه نيست )) و مامان زري هم يك هفته قهر كرد و رفت. اما بابا از هر چه كوتاه ميآمد از خوابش نه، براي همين از روي ناچاري شروع كرد به ياد دادن حرف به رسول طفله معصوم و رسول هم بعد چند هفته با دو سه كلمه اي كه از بابا يادگرفته بود مشتري ها را رد مي كرد.
مدرسه كه باز شد كلاس سوم راهنمايي ثبت نام كردم و هر روز با اصغر و(( ولي)) كه تابستان با هم دوست شده بوديم، مسير مدرسه تا محله را با مسخره بازي و دعواهاي بچه گانه طي ميكرديم. آذر را هم اولين بار سر راه مدرسه ديدم و بعد مدتي اصغر و ولي را فراموش كردم و ظهرها بدون آنكه آن دو بفهمند جلوي شلوغي مدرسه گم ميشدم و سريع ميرفتم به سمت كوچه مدرسه دخترانه، آذر كه راه ميافتاد، من هم دنبال او با فاصله تعقيبش ميكردم. آذر كوچه پشتي خانه ما بود. ((ولي)) يك روز بدون آنكه اصغر بفهمد برايم تعريف كرد كه اصغر يكبار با متلكي كه به آذر گفته بود، چنان كتك جانانه اي از حسين آقا قصاب خورده بود كه هر جا او را ميديد فرار ميكرد .من هم نقطه ضعف اصغر را ياد گرفته بودم، وقتي ميخواستم او را اذيت كنم سريع بر مي گشتم به سمت مخالف و با ترس ميگفتم: ((حسين آقا سلام)) و اصغر تو خودش ميشاشيد و دنبالم ميدويد و با دستهاي عرق كرده اش دو تا پس گردني جانانه حواله ام ميكرد.
تازه داشتم به آذر خودم را نشان ميدادم كه اصغر و ولي هم سر اين موضوع شاخ شدند، چون من ناخواسته دست گذاشته بودم روي نقطه ضعف اصغر وبا آن شوخي مسخره ام براي خودم دشمن درست كرده بودم. قضيه دنبال كردن آذر هم با فضولي هاي مادر(( ولي)) منتفي شد، چون از چند روز بعد، خود حسين آقا نره غول بود كه موقع تعطيل شدن مدارس، مي آمد دنبال آذر. دعواهايمان سر آذر شروع شد. سر اين موضوع رقيب شده بوديم، اصغر ميگفت: (( باباغوري قبل از اينكه بيايين اين محل من آذر رو ميشناختم حالا واسه من شدي كاسه داغ تر از آش)). (( ولي)) هم دم درآورده بود كه ((اولا آذر همسايه ديوار به ديوار ماست، دوما باباغوري، آذر يك كلاس از تو بزرگتره)). هر كدام از ما هم براي اينكه دل آذر را به دست بياوريم، كلي به آب و آتش زديم . من موهايم را خيس ميكردم و عين لواشك ميچسباندم به پوست سرم و آقاي ناظم هم هر روز با تركه آلبالو مي افتاد دنبالم تا بالاخره چنان بكوبد توي سرم كه موهايم از درد سيخ شود: (( پسره عوضي اين قرتي بازي ها چيه در مياري. فردا موهايت را با نمره دو ميزني وگرنه من ميدونم با تو)) . من نسبت به اصغر و(( ولي)) خيلي زشت بودم و ميترسيدم آذر به من اعتنا نكند،براي همين هر روز يك شكلك در ميآوردم تا شايد آذر نگاهم كند اما آذر هيچ وقت به من نگاه نكرد. اصغر قد بلندي داشت و هيكلش دو برابر من بود و هميشه هم زبانش ميچرخيد و ميخنديد و(( ولي)) هم با اينكه هم قد و هيكل من بود اما يك مزيت بزرگ داشت و آن هم چشمان سالمش بود، برعكس من كه عينك ته استكاني بزرگي به چشمم بود كه نصفه صورتم را مي پوشاند، وگرنه قيافه(( ولي)) عين گراز بود و گوشهايش هم آنقدر بزرگ بود كه اصغرهم مسخره اش ميكرد .
داشتم مايوس ميشدم كه نقشه خواهرم گرفت. سها هم مدرسه اي آذر بود و همين موضوع كافي بود كه من بتوانم او را ببينم. سها با آذر دوست شد و بعد چند هفته با كلك درس و مشق آذر را مجبور كرد به خانه ما بيايد. وقتي خواهرم گفت غروب آذر مي آيد پيش ما از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم. ظهر همان روز رفتم دم خانه اصغر و با پز مسخره اي گفتم ديگه تموم شد امروز غروب بيا و تماشا كن، فقط بپا اونجات آتيش نگيره! و اصغر هم يك شيشكي بلند دم گوشم ول كرد و دوباره گلاويز شديم و مثل هميشه اصغر با آن هيكل گنده اش افتاد روي من وحسابي كتكم زد، به سختي از زير دستهايش فرار كردم و موقع دويدن داد زدم : ((اومدم بگم، نگي خالي بندي ميكنم، دوس داشتي كنف بشي غروب بيا از دور ببين.)) بعد از ظهر رفتم حمام و موهايم را خيس سپردم دست خواهرم. سها هم چنان موهايم را با سشوار سوزاند كه تمام ريشه هاي موهايم درد ميكرد، اما ياد آذر كه مي افتادم درد را فراموش ميكردم. لباسهاي عيد را هم كه به تنم گشاد بود پوشيدم و با كلي ژست جلوي آينه خودم را آماده كردم. فقط يك مشكل وجود داشت و آن نعش بي ريخت لحاف و تشك بابا بود. اين يكي هم از عادت هاي بد بابا بود كه مثل جنازه گوشه سالن پذيرايي ميخوابيد. مامان زري كه اعتراض ميكرد بابا ميگفت: (( اين قد به خواب من گير نده زن. كپه مرگمو گذاشتم يه گوشه خوابيدم نمردم كه. مهمون اومد بيدارم كن ،آني بلند ميشم)) و اين حرف بابا منو كفري ميكرد ، يك بار كه مامان زري ميخواست بابا را به خاطر جشن تولد سها از خواب بيدار كند، چنان با مشت گذاشته بود زير چشم مامان زري كه تا چند روز بيست و چهار ساعت عينك آفتابي به چشم ميزد. بابا را فقط دايي محمود ميتوانست از خواب بيدار كند آن هم به واسطه گوشمالي بود كه دايي سر كبودي زير چشم مامان، به او داده بود و گرنه بابا را با كلنگ و تيشه هم نميشد از خواب بيدار كرد. آن روز فقط يك راه وجود داشت و آن هم رسول بود. بابا با رسول خوب بود، يعني از وقتي كه رسول مشتري ها را فراري ميداد بابا كلي قربان صدقه اش ميرفت . بابا اولتيماتوم داده بود كه احدي جز رسول حق ندارد در خانه را باز كند و كلي هم با او كار كرده بود كه چطور مشتري ها را جواب كند. چند بار فقط شنيدم كه به رسول ميگفت: (( ميگي ايناهاش آقا كريمي خوابه!)) و ما خوشحال بوديم كه ديگر گرفتار جوابگويي به مشتري ها نيستيم، اما هيچ وقت دقت نكرده بودم بابا چه نقشه اي كشيده است. رسول را بغل كردم و او را طوري نشاندم كه درست روي بالشت بابا بنشيند وبه آهستگي گفتم: (( رسول بگو بابا مشتري اومده)) و رسول بي اعتنا به حرف من فقط ميگفت: (( بگم آقا كريمي كجاست؟)) چند بار ديگر گفتم اما رسول انگار حرفم را نميفهميد و من براي اولين بار شك كردم كه بابا چه چيزي به رسول زبان نفهم ياد داده كه مشتري ها ديگر سر و كله شان پيدا نميشود. حوصله ام سر رفت و با كلافگي رفتم سراغ سها:
- رسول شا شو انگار سنجد خورده يه كلمه حرف نميزنه. جون داداش تو برو بيدارش كن
سها جا خورد وبا عصبانيت گفت:
- ميخواي دوباره من گوشت قربوني بشم. يادت نيس چطوركتك خوردم. اصلا اگه بيدار نشد، نشه به درك. آذر يه روز ديگه مياد.
صداي فرياد بابا از سالن بلند شد كه داشت به زمين و زمان فحش ميداد. از خوشحالي سريع دويدم به گوشه سالن. رسول خيره شده بود به بابا و ميگفت: ((آقا كريمي شاشيد؟)) و بابا مرتب دست به موهايش ميكشيد و دوباره سرش را ميچرخاند به سمت رسول و فحش ميداد. اما رسول دست بردار نبود مرتب با خنده و دست به تنبان ميگفت ((آقا كريمي شاشيده بابا.)) رسول چنان سر و روي بابا را شاشيده بود كه بخار از لاي موهاي بابا بلند ميشد
- بچه جان گمشو برو پيش مامانت
و سر برگرداند به طرف من و داد زد:
- اين قيافه مسخره چيه برا خودت درست كردي، تخمه جن بيا اين ريقو رو ببر دستشويي گند زد به هيكلم
با ترس رسول را بلند كردم و با گوشه چشم به سها چشمك زدم و رسول را حسابي بوسيدم. تا اين جاي كار نقشه من و سها عالي بود. فقط مانده بود جمع كردن لحاف و تشك بابا. به محض اين كه بابا به قصد دستشويي بلند شد ، سريع دويدم و بساط خوابش را درون كمد ديواري مخفي كردم. دوباره سر و رويم را مرتب كردم و منتظر سيخ ايستادم جلوي در ورودي سالن. صداي زنگ خانه كه بلند شد با خوشحالي پريدم توي راهرو و عينكم را كه رسيده بود نوك دماغم به عقب فشار دادم و در را باز كردم. خشكم زد ((ولي)) و اصغر بودند. (( ولي)) با شكلك چنگ انداخت به سرم تا موهايم را خراب كند ولي هر چه تقلا كرد بي فايده بود، چون سها چنان سشواري به سرم زده بود كه حسين آقا قصاب نره خر هم نميتوانست حالت موهايم را عوض كند
- تو كه سهله باباتم زور بزنه نميتونه حالتشو عوض كنه.
- چيه باباغوري موهاتو اتو كردي
اصغر هم دويد وسط حرف ولي:
- شلوارت يه خورده بگي نگي گشاد نيست؟
- نه خره، مدلش اينطوريه.
- اه، من خيال كردم شلوار حسين آقا قصابه
و هر دو ريسه رفتند و من هم با كف دست گذاشتم پس كله كچل ولي
- تو ديگه چرا ميخندي گراز. وقتي آذر اومد اونوقت برين تا صبح بخندين تا شاش بند بشين.
اصغر گفت: خب ما از كجا بفهميم تو راست ميگي لواشك
برين سر كوچه كشيك بدين كور نيستين كه دو تا آدمو و چهارتا چشم سالم
- ميگم چطوره ما هم بياييم خونه شما اينطوري بهتره
- مگه باغ وحشه كه دو تا حيون مثل شما كم باشه. گم شين برين سر كوچه. حرف خونه رو نزنين كه اصلا نميشه!
در را كه خواستم ببندم اصغر سريع پاي گنده اش را گذاشت لاي در و با(( ولي)) در را به سمت من فشار دادند. زورم نميرسيد و در را دوباره باز كردم.
- باشه بيايين تو اما شرط داره
((ولي)) گفت: چه شرطي بابا غوري
گفتم: تو كه نخودي هستي، بود و نبودت فرقي نداره شرطش اينه كه مسابقه سي سواالي بزاريم آذر قيافه تو رو ببينه.
- كه چي؟
- كه حدس بزنه قيافت شبيه كدوم حيوونه؟
((ولي)) با مشت و لگد افتاد به جان من و اصغر ما را از هم جدا كرد
- مسخره بازي درنيار بزار بياييم تو وگرنه عمري بزارم امروز آذر رو ببيني
باشه گم شين تو اما به شرط اينكه مثل دو تا آدم گوشه اتاق بتمركين.
- باشه قبول. راستي بابات كجاست؟
- تو خونه، ميخواستي كجا باشه؟
- مگه نميخواد موهاي باباي آذر رو گند بزنه؟
- باباي آذر براي چي؟
((ولي)) گفت: خودم امروز شنيدم، مامانم گفت.
- مامانت مگه زن حسين آقاس كه نظر ميده. تو رو سننه؟
- از مامان آذر شنيده بابا غوري. اصلا به ما چه، گندش دراومد نگي ما نگفتيم.
ساعت هفت و نيم بعدازظهر بود كه آذر آمد. خودم در را باز كردم. براي اولين بار بود كه چهره او را از نزديك ميديدم. دستپاچه شدم و پايم به گوشه تا خورده فرش گير كرد نزديك بود صاف بيفتم روي آذر كه سريع خودم را جمع كردم و سها آمد و ختم به خير شد. من درست نشستم روبروي آذر و سها تا هم آذر را خوب تماشا كنم و هم حواسم به اطراف باشد. اصغر و ((ولي)) هم نزديك خودم نشاندم كه مواظب چشم چراني هاي اصغر باشم. آذر روبان قرمز كوچكي به گوشه راست موهايش سنجاق كرده بود و پيراهن آبي به تن كرده بود، با يك دامن گلدار بلند. محو سر و روي آذر بودم كه با صداي زنگ خانه از جا پريدم. فكر كردم دوباره مشتري هاي بابا سر و كله شان پيدا شده براي همين به رسول گفتم در خانه را باز كند. رسول كه روي پاي سها دراز كشيده بود، بلند شد و دويد سمت در و به سختي قفل در را باز كرد. سر جايم خشك شدم . با ترس رو كردم به اصغر و ولي و آهسته گفتم: گاومون زاييد، خودشه؟
اصغر و ولي كه پشت به در نشسته بودند گفتند:
- كي خود شه؟
- حسين آقا قصاب ديگه.
((ولي)) انگار بال درآورده، با خنده گفت:
-باباغوري من كه بهت گفتم. حالا آدم شدي كه به حرفام نخندي؟
اما وضع وقتي بدتر شد كه صداي جيغ آذر را شنيدم. باورم نميشد رسول شلوارش را تا زانو كشيده بود پايين و با دست به تنبانش اشاره ميكرد و به حسين آقا قصاب ميگفت:
-آقا كريمي ايناهاش، خوابه؟
و ريز ريز ميخنديد . باباي آذر با بهت به رسول نگاه كرد و سرش را برگرداند. رفتم جلو و سلام كردم اما حسين آقا نشنيد. سها و آذر هم از خجالت رو برگردانده بودند. به رسول تشر زدم كه برود پيش مامان زري تا شايد وضع از اين خراب تر نشود . اما رسول زبان نفهم اصلا به حرفهاي من گوش نميكرد و فقط تكرار ميكرد: ((آقا كريمي خوابه آقا، ايناهاش برين بعدا بيايين.))
اين بار حسين آقا از كوره در رفت و با لگد به سينه رسول كوبيد. رسول بيهوش نقش زمين شد
- پسره بي ادب و پررو خجالت نميكشه. برا من تنبون ميكشه پايين.
من خشكم زده بود. مامان زري پريد سمت در و رسول را بغل كرد و شروع كر به داد و بيداد بابا هم با سر و صداي مامان آمد و به سمت باباي نره غول آذر حمله ور شد.
- مرتيكه آسمون جل، زورت به يه ذره بچه رسيده، حاليت ميكنم.
معركه اي به پا شده بود. حسين آقا قصاب با چند مشت و لگد خركي بابا را هم ناك اوت كرد. كار به كلانتري كشيد، چون حسين آقا قصاب طوري بابا را لت و پار كرده بود كه بابا تا سي روز از جايش نميتوانست بلند شود. رابطه سها و آذر هم شكرآب شد.
بعد آن روز ديگر رسول جرات نمي كرد برود در خانه را باز كند و به نوعي تربيت شده بود.
چند هفته بعد دوباره به سرم زد از كوچه پشتي مدرسه بروم تا شايد يكبار ديگر آذر را ببينم اما كاش هيچ وقت نميرفتم. اول(( ولي)) را ديدم كه گوشه ديوار كناري مدرسه دخترانه دارد كشيك ميدهد. جلوتر رفتم و به كوچه خلوت نگاه كردم : اصغر و آذر بودند كه دست به دست هم راه ميرفتند . ديگر روي پا بند نبودم و چشمانم سياهي ميرفت. اصغر برنده شده بود و اين فقط به خاطر بابا بود كه با آن آرايشگاه لعنتي هميشه تعطيل، نقشه من و سها را خراب كرد . همان شب موهايم را از ته تراشيدم و براي هميشه با اصغر و ولي قهر كردم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32258< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي